شعر و دلنوشته

شعر ها و دلنوشته ها

شعر و دلنوشته

شعر ها و دلنوشته ها

شعر و دلنوشته

وبلاگ شخصی عابد عابدی
مطالب این وبلاگ صرفا برای خواندن است
حقوق مادی معنوی وبلاگ برای نویسنده محفوظ است
انتشار مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز می باشد

شعر سلام

به مناسبت ورود دو شهید گمنام

به شهرستان راز و جرگلان

شاعر(عابد عابدی)

.

.

.

نیامد بر دل مادر که گوید او خداحافظ

                                 ولی اکنون گویند بر شما بادا سلام

.

    هنوز در دفترش خالیست کنار نان داد بابا

                               چه دیر کردی تو بودی در کجا بابا سلام

.

    آن طرف تر هم که رزمنده ندارد نای تشییعت

                  پلاک بر دست و چشمش خیس تو ای یارا سلام

.

  نترسیدید و ایستادید در آن  طوفان مشکل ها

                                 حسین و یاعلی گفتید و مولانا سلام

.

   شهیدان چشمتان روشن که مهمان آمده در راز

                                شهیدان نیز میگویند همه با ما سلام

.

 بهشت را آشنا بودید گویی باز برگشتید

                             چه راحت اینچنین گفتید که یا الله سلام

.

خدایا فاش کن رازت که یک بار لااقل گوییم

                                  نماز جمعه ی این هفته بر آقا سلام

  • ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۱۱
  • عابد عابدی

و چه نزدیک به من بود

خدا

واژه ای گم در میان واژه ها

آدمی دور میپندارد آنچه نزدیک به اوست

و او

با مهربانی حرفهایم را جواب گفت

با مهربانی دعوتم کرد به خویش

و چه زیباست بودنش در فکر من

آنچه میدانستم از عشق برایم مرده است

مرده از عشق چه فهمد

آنکه فهمد زنده است

زنده است

و چه نزدیک به من...

  • ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۱:۲۶
  • عابد عابدی

نمیدانم


نمیخواهم بدانم هم


چگونه این ورق برگشت


برگ من دل بود


برگ او خشت


من دل به او دادم


و او خشت به من


دل هنوز با اوست


اما خشت او پوکید


و اینگونه سهم من خاک شد

  • ۲۳ خرداد ۹۲ ، ۰۲:۱۳
  • عابد عابدی

اشکها آماده اند

برای رهایی از دنیای چشم

ای اشک

شرایط تو را میخواند

اتاقی خالی از هر کس

دلی آکنده از هیچ به جز او

و بغض...

بغضی به سنگینی رعد

دیگر چه می خواهی؟

همه و همه تو را میخوانند

از چه میترسی؟

غرور؟

این تنها دلیلی بود که دور کرد

تو را از خود ،مرا از من و در آخر تو را از من

تو را کور و مرا دور

و تنهاییمان نزدیک...

ای اشک

غرورم بشکن و خاک در آغوش بگیر

پیشکشی از سوی من بر خاک باش

از قول من بر او بگو

آشنا جایی در این غربت ندارد

گوی تا آغوش خود باز کند

با سر و دست به سویش می دوم

بگو تا او بداند گله ها دارم

بداند قصه ها و غصه ها دارم

و حرف دل...

بداند حسرت دستی برای جفت شدن با دست

بداند عقده ی شانه برای ریختن یک اشک

و باز هم اشک

و باز هم اشک...

  • ۲۲ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۲۸
  • عابد عابدی

روزهایی که بیخیالی تنها دوای دردهایم بود

، بود اما نه با من

بودم اما نه با او

نه با هر که به جز او که هیچ را در بر گیرد

میدانستم او همان است اما این بار

ترسی از گفتن حقایق در من نبود

لفظ شه-ت هم برایم آب بود

با چند غلپ دور از عطش رفتم و آتش از کویرش زولان

افکارم پریشان است و حس بیخیالی بیخیالم کرده

از هر چه هست و خواهد بود

گفته هایم چرت و پرتی بیش نیست

میدانم

اما هست راهی در برون راه زندگی

گاه بر سر میزند آنچه تا اکنون هزاران بار زده اما

نبرده راه در پیش چاه در پیش است

خواندن اینها برایم آه را با درد همراه است

باز هم باید خیال بیخیالی را بفریادم...

  • ۲۲ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۱۷
  • عابد عابدی

به یاد شبی که آمدنت را تمنا میکردم
به یاد فردایش که آمدی اما نبودم
خواب بودم ، اینگونه باور کرده بودی
به یاد قلبی که تاپ و تاپ صدا میکرد
و ترس من که مبادا بیدار شوند
صدایش را جور دیگر میشنیدم
شاید میخواست خودم را بیدار کند
و ترس من از این که با تو رودررو شوم
صدایت هنوز در خاطرم هست
خنده هایت و بلند حرف زدنت
شاید  بیدار شوم
بیزارم از نقش خفتگان
دیـــر هنگامیست هنــــــوز در نقشم فرو رفته ام
تنها نشسته ام و هر چند دقیقه بیدار میشوم و مینویسم
فریادی در دلم نهفته است که آزارم میدهد
میدانم اگر توان شکستن شیشه ی پنجره اتاقم را نداشته باشد
شکستن چند تار صوتی از عهده اش خارج نیست
نـــمیخواهم آزارت بدهم
اما به اینجا عادت کرده ام
یه عادت نامنظم
درکم کن

  • ۲۲ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۲۲
  • عابد عابدی