اشکها آماده اند
برای رهایی از دنیای چشم
ای اشک
شرایط تو را میخواند
اتاقی خالی از هر کس
دلی آکنده از هیچ به جز او
و بغض...
بغضی به سنگینی رعد
دیگر چه می خواهی؟
همه و همه تو را میخوانند
از چه میترسی؟
غرور؟
این تنها دلیلی بود که دور کرد
تو را از خود ،مرا از من و در آخر تو را از من
تو را کور و مرا دور
و تنهاییمان نزدیک...
ای اشک
غرورم بشکن و خاک در آغوش بگیر
پیشکشی از سوی من بر خاک باش
از قول من بر او بگو
آشنا جایی در این غربت ندارد
گوی تا آغوش خود باز کند
با سر و دست به سویش می دوم
بگو تا او بداند گله ها دارم
بداند قصه ها و غصه ها دارم
و حرف دل...
بداند حسرت دستی برای جفت شدن با دست
بداند عقده ی شانه برای ریختن یک اشک
و باز هم اشک
و باز هم اشک...
- ۲۲ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۲۸